پله های زندگی ...
توبره ی سفید ابریشمینِ پله ی سیزدهم زندگی ام را پر می کنم از گل های رز ِ قرمز رنگ آرزو هایم ...
روی گلبرگ های لطیف آن ، با قلم ِ عشق ، تمام ِ آمال ِ خویشتن را به تحریر در آورده ام .
پایم را آرام و با صلابت ، بلند می کنم تا پس از آنکه به پله ی چهاردهم برسم ، تا پایان ِ برج را با شادی سرشار بدوم و فریادِ شوق های بیهوده ی پله ی چهاردهم را سر دهم ..
به ناگاه گرمای دستانی را روی دستهای سرد خودم حس می کنم و چهره ام را به سوی او بر می گردانم ...
با لحن روح نواز ِ طنین اندازش ، نام مرا صدا می زند ...
گویی تمام گلبرگ های گل های قرمز با من سخن می گویند ، آن زمان که او از من می خواهد تا گل ها را درون توبره ی سفید ، جا نگذارم ...
گل ها را در دستم می دهد و با لبخند زیبای خود ، مرا روانه می کند ...
و من آن زمان به یاد می آورم که تمام توبره های آروزهای هر پله را ، روی همان پله ، فراموش کرده ام ...
تو یک زمان آرزوی من بودی بی آنکه خود بدانی ...
آن روز که گل ها را به من دادی ، برای بار نخست دانستم گاهی نباید جا بگذاری ...
نباید آروزهایت در پله های زندگی فراموشت شود ..
تو بی آنکه خود بدانی ، گل هایی را به من دادی که نامت را روی آن های نوشته بودم ...
گلبرگی که از آن دیگری ها قرمز تر می نمود چون نام ِ تو روی آن ، همانند سرخی شعله ی نگاهت ، زبانه می کشید ...
و تو ..
این را نمی دانستی ...
و من با شاخه یی از گلهای آروزهایم ، می رفتم ...
و تو بعد از گذشتن از هر پله ، به من یادآور می شدی که توبره ام را فراموش نکنم ...
و من ..
هیچ گاه به تو نگفتم ...
و تو نمی دانستی که من ، پیش از بالا رفتن از پله ی پیش رویم ، نام ، تو را زمزمه می کردم تا در فراموش نکردن ، به من یاری برسانی ...
و تو نمی دانستی که من هیچ گاه به تو نخواهم گفت و تو خود باید از لبخندهای من پس از لحظه های آمدن و بغض های من پیش از لحظه های رفتنت ، می فهمیدی ..
و شاید که تو حقیقتا فهمیدی ...
آنقدر غرق در آن لبخندها و بغض ها و انتظار ها شدم که اصل ِ وجود ِ تو را فراموش کردم ...
و همه چیز تبدیل به عادت شد ...
و دوست داشتن زمانی که تبدیل به عادت شود ، زیان آور خواهد بود ...
چه کسی تا به حال به خود اجازه داده است تا خطرناک بودن را به عشق آرام و روان و بی تلاطم ما نسبت دهد ؟!
اما ...
گاهی همان دریایی که با فراغِ بال کنار ساحل آن می ایستی و نفس های عمیق خود را با آرامش آب دریا هماهنگ می کنی ، جوری زیر ِ پای تو را خالی می کند ، که آن زمان اوج ِ خطر یک آسودگی خاطر را درک می کنی ...
و تو جوری مرا از تمام پله ها به عقب فرستادی که چهره ی غمگین تو ، هرگز نمی تواند نیروی دوباره ای به من بخشد تا بتوانم پله هایی را طی کنم که زمانی از آن ها بالا رفته بودم ...
تو روزی آمدی و دیدی که گلبرگِ نامت ، به دور از ساقه ی گل به اندازه ی قرنها از گلبرگ های دیگر فاصله گرفته است ...
من آن روز هم مثل هر روز منتظر تو بودم ...
گل های آروزهایم را در کنار خود چیده بودم و آنقدر در امتداد لبخند تو محو شدم که دیگر به نقطه ای بی امتداد رسیدم ...
و آن گلبرگِ سرخ ترِ غمگین را برداشتی و با اندوه نگاهم کردی و رفتی ..
قبل از رفتنت تنها آن گلیرگ سرخ را در توبره ی من انداختی ..
و آن
تنها یادگار من از توست ...
نام تو که همانند یک عادت ، آن را در بیخطری های دوست داشتن ، تکرار می کنم ...